معنی پایتخت فدرال
حل جدول
ترکی به فارسی
فدرال
لغت نامه دهخدا
فدرال. [ف ِ دِ] (فرانسوی، ص) مؤتلف. (وبستر). هم عهد. متحد. (حییم). || حکومتی که از چند بخش کشوری تشکیل گردد و این قسمتها از یک دولت مرکزی متابعت کنند. || پیمانی. (حییم). || اتحادی. (حییم).
پاکت فدرال
پاکت فدرال. [ف ِ دِ] (فرانسوی، اِ مرکب) قانون اساسی سویس.
پایتخت
پایتخت. [ت َ] (اِ مرکب) پاتخت. شهری که پادشاه در آن سکونت دارد و بعربی دارالسلطنه گویند. (غیاث اللغات). قُطب. حاکم نشین. کرسی. کرسی مملکتی.دارالملک. پادشائی. حضرت. واسطه. قاعده (تبریز قاعده آذربیجان است). قاعده ٔ ملک. عاصمه. قصبه. مستقر. مقر. مستقر ملک. نشست. نشست گاه. تختگاه. ام البلاد. سریر. سریرگاه. دارالاماره. دارالمملکه. دار مملکت: ثم عبدالعزیزبن موسی بن نصیر و سریره اشبیله. ثم ایوب بن حبیب اللحمی و سریره قرطبه. (نفخ الطیب ج 1 ص 140).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
ویژگی حکومتی که بهصورت اتحادیهای از ایالات خودگردان اداره میشود،
فرهنگ فارسی هوشیار
حکومتی که از چند بخش کشوری تشکیل گردد و این قسمتها از یک دولت مرکزی متابعت کنند
فارسی به آلمانی
Bundes- [adjective]
فارسی به عربی
معادل ابجد
1728